در سکوتی دلگير مانده ام بين تو و خودم
فاصله ای به اندازه هزار سال نوری بين خودم و تو می بينم
تو گذشتی از من !
غافل از نگاهم و غافل از يادم
پشيمانم از گشودن دريچه ای به سوی تو
نمی دانم
به گمانم دريچه ی نگاهت را بايد بست
بست تا زندگی را خوب ديد و نوای باران را شنيد
کسی آن سوی سرزمين خواب من موسيقی باران را زمزمه می کند
و به گمانم هراس های عاشقی من نيز از همان روز شروع شد
از همان خواب و همان باران
سرزمين خواب من آن سوی سرزمين واقعی و تنگ توست !
سرزمين تو فقط درد و اندوه است
سرزمينی دور از رويا
سرزمينی زرد و قرمز
اما سرزمين من آن سوی تو
آن سوی دريچه های نگاه توست
دريچه هايی که بسته ای حتی به روی خودت
کافی ست نگاهی کنی به ستاره ای که آن گوشه آسمان به تو چشمک می زند
و تو را مشتاق است
آن وقت تو می مانی و ستاره
تو می مانی و نوای باران
تو می مانی
و شايد من
فقط کافی ست نگاهت را کمی سبز کنی
آن وقت سرزمين بی رنگت
رنگی می گيرد آن چنان خيال انگيز که خيال های مرا هم غرق در خود می کند
اما حالا تا آن روز من مانده ام وخيال های هراس انگيز دوری از تو
دوری از تو و نگاه مبهمت