loading...
♡ سایت عاشقانه عشـقولیـا ♡
..:: بسـم الـلـه الـرحـمـن الـرحـیـم ::..


 ..:: بسـم الـلـه الـرحـمـن الـرحـیـم ::..




این سایت مطابق با قوانین کشور عزیزمان جمهوری اسلامی ایران می باشد
و در پایگاه ستاد ساماندهی ثبت گردیده است.
هرگونه کپی پرداری از سایت و مطالب حرام بوده و هیچ گونه رضایتی نداریم.

https://rozup.ir/view/104879/nazar-31.gif

آخرین ارسال های انجمن
ADMIN بازدید : 72 دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات (0)


 سال ۸۴ بود، من ۲۴ ساله بودم، مادرم ازم پرسید دوست داری همسر اینده ات چه شکلی باشه،  با پررویی گفتم چشماش رنگی باشه، دماغ کوچیک، چادری  و... ۲ هفته بعد واسه خواهرم خواستگار اومد، ی شب خواهرم بهم گفت که خواهر شوهرش دقیقاً همونی که میخوام، حس عجیبی داشتم انگار که میشناختمش، ی روز وقتی داشتم شیشه ویترین مغازمو پاک میکردم حس کردم که دوستش دارم، ترسیدم، گفتم خدایا آخه من که هنوز ندیدمش... روز عقد خواهرم شد، رفتم شیک ترین کت و شلوارمو پوشیدم ومنتظر موندم تا ببینمش... همه اومدن ولی ازش خبری نبود، دیگه ناامید شده بودم و میخواستم برم تو اتاق که یکدفعه دیدمش، چادر مشکی، چشمهای سبز... خشکم زد،سر پله ها که رسید نگاهم کرد،خودش بود، غریبه آشنای من... ی روز با همکلاسی های دانشگاهش اومد پیش مغازه پیش من خرید کنه، فهمیدم که اونم از من خوشش اومده، با هم دوست شدیم و قرار ازدواج گذاشتیم،دوستیمون ۱۳ ماه طول کشید، پر از عشق و امید، پر از احساس ...

قرار شد برم خواستگاریش، شب قبلش توی خواب دیدم که جدش رسول الله صلی الله علیه و آله به من تبریک گفتن و فرمودند انشالله مبارکت باشه (همسرم سادات طباطبائی) همه چیز خودبخود درست شد و ما ازدواج کردیم، زندگیمون از لحاظ مالی خیلی فراز و نشیب داشت ولی از لحاظ عاطفی نه، همدیگرو خیلی دوست داشتیم همسرم رفت سرکار در یک ارگان دولتی و من هم یک شرکت، بعد از ۴ سال خدا بهمون ی دختر خوشگل چشم رنگی داد،همینجوری که هر دوتامون دوست داشتیم... دخترم ۳ ساله شد و محل کار من به یک شهر دیگه منتقل شد،توی محل کارم ی خانمی خیلی توجه منو جلب کرد، ازش خوشم میومد ولی به روی خودم نمیاوردم،اون خیلی به من توجه میکرد و متاسفانه توی دام افتادم، چند بار باهاش بیرون رفتم،باهم اس ام اس بازی میکردیم... ی روز بمن گفت باید زنتو طلاق بدی، من به خودم اومدم و سعی کردم ازش دور بشم، ی روز بمن گفت به جادو اعتقاد داری؟ مسخرش کردم...

رفتار همسرم یکدفعه عوض شد، دیگه منو نمیبوسید،تن صداش تغییر کرد،نمیتونستم درک کنم، ازش میپرسیدم چرا اینجوری شدی؟ میگفت نمیدونم فقط نیدونم هیچ حسی به زندگی ندارم، اتفاقهای عجیبی میافتاد، دخترم دایم خوابهای ترسناک میدید، منم تقریباً هرشب این خواب رو میدیدم: ی جایی اتش گرفته بود و ی دختر کوچولو وسط اتیش گیر افتاده بود و از ترس با تمام وجودش کمک میخواست خیلیها داشتند این صحنه رو میدیدن و با مو بایل ازش فیلم میگرفتن.، من تنها کسی بودم که میرفتم توی اتیش تا دخترکوچولو رو نجات بدم و گریه میکردم واز خواب بیدار میشدم. خوابمو واسه چند تا از همکارام تعریف میکردم و هرکس ی چیزی بهم میگفت تا اینکه یک روز با همسرم دعوام شد، باورم نمیشد اون زنیکه اشغال بهش زنگ زده بود و همه چیز روواسش تعریف کرده بود، نمیدونستم باید چی بگم،ی لحظه به حد جنون رسیدم گوشی موبایلو که دستم بود به طرفش پرتاب کردم، حتی فکرشم نمیکردم بهش بخوره ولی خورد زیر چونه اش و پاره شد، ۳ تا بخیه خورد، سعی کردم از دلش در بیارم ولی نشد، ۲ روز بعد صبح گوشیم زنگ خورد،پدرم بود، گفت با زنت دعوات شده؟ گفتم آره شما از کجا میدونین، گفت پدرش زنگ زده میگه همسرت رفته پزشکی قانونی تا ازت طلاق بگیره....

باورم نمیشد، داشتم دیونه میشدم، بهش زنگ میزدم ولی گوشیشو خاموش کرده بود، ۱ روز پیداش نبود،  ی روز همه خونواده رو حمع کرد و ابروریزی کرد که نمونه اش توی هیچ جای دنیا پیدا نمیشد، در مورد همه چیز به همه کس تو ضیح داد...

نمیتونستم باور کنم، همسر من حتی نمیتونست یک ساعت بدون من بمونه هیچ علاقه ایی نسبت بمن نداشت، به هر دری میزدم، حتی به پاش افتادم جلوی جمع، ولی انگار نه انگار،۲ ماه از این قضیه گذشت،دخترم داشت دق میکرد چون بشدت بمن وابسته بود ولی همسرم حتی حس مادرانه هم نداشت و به بچه اش بیرحمی میکرد، من داغون بودم و ارزوی مردن میکردم، با صدای بلند گریه میکردم، همه غرورم شکست، هیچی از من باقی نمونده بود...

ی روز یاد خوابی که شب خواستگاریش دیده بودم افتادم، سریع لباس پوشیدم و رفتم قم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، دلم خیلی شکسته بود، به حرم چسبیده بودم و دعا میکردم، موقع خداحافظی از خانم با حالت بی میلی گفتم خانم اگه جادویی هست خودتون باطل کنین (چون به جادو اعتقادنداشتم)، ی لحظه خوابم برد فقط واسه ۱ دقیقه، توی خواب دیدم که توی ی جای خیلی سیاه و تاریک همسرم توی یک چیزی مثل تخم مرغ ولی ژله ایی اسیر شده و ی دفعه به اون چیز فشار اومد مثل فشار هوا ولی خیلی زیاد اون لعنتی هم مثل ژله نرم بود وتغییر شکل میداد تا پاره نشه یا نشکنه ولی پاره شد و همسرم از اون بیرون افتاد،اولش اصلاً شکل ادم نبود کم کم تغییر کرد درست شکل اولش مثل روزهایی که با هم دوست بودیم... از اون موقع ۳ ماه گذشته، همسرم داره کم کم تغییر میکنه ولی متاسفانه هنوزنمیخواد کنار من باشه و پیش پدرش زندگی میکنه، نمیدونم روزی میاد که منو ببخشه یا نه ولی دوستش دارم، از کاری که کردم خیلی پشیمونم، دلم واسش خیلی تنگه، واسه چشماش... دخترم ۴ ساله من خیلی داره عذاب میکشه بخاطر گناه پدرش، همه توکلم بخداست و توسلم به اهل بیت علیهم السلام...

واسم دعا کنید که زندگیم دوباره درست بشه

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سایت بزرگ عاشقانه عشقولیا با انجمن تفریحی عاشقانه
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 300
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 60
  • تعداد اعضا : 95
  • آی پی امروز : 250
  • آی پی دیروز : 19
  • بازدید امروز : 406
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,724
  • بازدید ماه : 1,724
  • بازدید سال : 35,711
  • بازدید کلی : 173,350
  • ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺣﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩﻫﺎﺳﺖ ...



    ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺣﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩﻫﺎﺳﺖ؛

    ﻫﺮﭼﻪ ﻋﻤﻖ ﺧﺮﺍﺷﻬﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ؛

    ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ؛

    ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ ...

    ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺟﺎﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ !

    خســــــــــــــتہ ...


    حاجــــــــی
    تنهايـــــــــی مـــــــن
        با تنهايــــــــی تـــــــــو
    !خيلــــــــــی فـــــــــرق داره
              ↘فرقشــــــم اينجاســـــــت↘        
    تـــــــــو سينگلـــــی
             مـــــــــن خســـــــــــته☜